برسامبرسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

برسام آتیش کوچولوی دوست داشتنی

دلم تنگه....

اصلا باورم نمی شه که دیگه داره روزای تنها با تو بودن تموم می شه به این فکر میکنم که این 9 ماه چقدر زووود چقدر خووب گذشت این روزا نمی دونم باید چه حسی داشته باشم از یه طرف خوشحالم که بالاخره از تو شکمم میای تو بغلم و از طرف دیگه می دونم دلم برای این روزها تنگ خواهد شد الآن فقط مال خود خودمی، درون خودمی، هیچکس مثل من نمی تونه تو رو احساس کنه و از وجودت لذت ببره از الآن دلم برات تنگ میشه دلم برای روزایی که تو حال خودمم و تو با یه لگد جانانه سر حالم میاری تنگ میشه دلم برای وقتایی که با یه کاکائو یا یه چیز شیرین بیدارت می کردم تا پیشم باشی ؛ برای وقتایی که برات قرآن می خوندم و آهنگ می ذاشتم و تو آروم تو شکمم می چرخیدی تنگ میشه ب...
27 اسفند 1390

سیسمونی برسام کوچولوی من

پسر کوچولوی مامان این وسایل و اتاقت که ما واسه اومدن تو آماده کردیم، یه روز ازین خونه میریم و شاید تو هیچوقت اینجارو یادت نیاد... دست مامانی و بابایی درد نکنه یه بوووووووووووووس گنده واسه همه زحمتاشون                                                                             ...
22 اسفند 1390

Coming Soon

برسام جونم امروز آخرین روز کاریه مامانه و من و تو از امروز می خوایم خونه باشیم تا یه کمی منم مثل بقیه مامانای قلمبه باشم و به خودم و خودت، این دو هفته آخر برسم ... خدا رو شکر این  38 هفته خیلی خوب گذشت بدون هیچ مشکل خاصی!! این دو هفته هم زودی می گذره  و من یه مامان واقعی!  مامانِ یه پسر کوچولوی خوشگل می شم که می خواد واسه مامان و باباش یه دنیا شادی و برکت بیاره   ...
22 اسفند 1390

همّش دلم می گیره ... همّش دلم اسیره

یه مامانِ متولد تیری کامل، یه متولد تیرماه که تو این روزهای بارداری خصوصیاتش پررنگ تر شده و روحیه اش حساس تر همه فکر میکنن فرق زیادی با قبل بارداری م نکردم ...و چه خوش به حالمه نه ویار خاصی، نه سنگینی زیاد و... ولی کسی چه می دونه تو این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای به راحتی اشکم سرازیر می شه و مدام این آهنگ نامجو تو ذهنم می چرخه همّش دلم می گیره ... همّش دلم اسیره ...
20 اسفند 1390

بهـــــــــــــــــــــــــار امسال؟!!

اصلا نمی دونم امسال عید چه جوریه ... سر سفره هفت سین با من و بابایی  یا که هنوز تو شکممی شایدم اصلا خودمم سفره هفت سین نباشم شایدم بخوای حالا حالا ها باشی و سیزده بدر بدنیا بیاای مامانی از 5شنبه که جشن سیسمونیتو گرفتیم و کارای خونه تقریبا تموم شده، دیگه شمارش معکوس واسم شروع شده و واسه دیدنت لحظه شماری کنم                       شکوفه زندگی بیا و بهاریمون کن       ...
14 اسفند 1390

برایت از عشق خواهم گفت

برسام، پسرم می دانم روزی خواهد رسید که از من معنای عشق را خواهی پرسید و من به تو، تویی که ثمره عشقی پاک هستی خواهم گفت که عشق  زندگی کردن نه برای خود که برای دیگریست... عشق لحظه فنا شدن در یاد معشوق، عشق لحظه بیخود شدن فاصله هاست خواه این عشق زن و مرد باشد، خواه عشق مادر و فرزند و عشق های زمینی دیگر جلوه ای از عشق الهی ست و معشوق واقعی اوست ...
1 اسفند 1390

قوت زانوی پدر...

١٠ آبان: یه روز فراموش نشدنی تو زندگیم بود؛ لحظه ای که صورت نازتو دکتر نشونم داد هیچ وقت از یادم پاک نمی شه لحظه ای که بهم گفت که تو پسری ... و من چقدر هیجانزده بودم وقتی به بابا می گفتم و اون از منم خوشحال تر... واست می خوند قوت زانوی پدر؛ پسر پسر و از همه مهمتر خدارو شکر می کنم سالم و کاملی، کوچولوی لپی مامان این ٥ ماه باقی مونده رو محکم به دل مامانی بچسب و مواظب خودت باش                                  ...
10 آبان 1390

دو خط تیره =

دوم مرداد 90: از خوشحالی بالا و پائین می پریدم دو تا خط تیره = و این یعنی مساوی مامان شدن من  فواد که باورش نمیشه!! ولی  فوادی داری بابا می شی ...
2 مرداد 1390
1